روز: 9 ژانویه 2009
آدم نباید به هر چی می بینه دست بزنه
باید توضییح بدم این از یه دوست تخم جن به وسیله میل به دستم رسیده صاحابشم نمی شناسم:
حاج آقا برای سرکشی به مستغلاتش در پاریس و تورنتو و همچنین سرکشی به دو تا آقازادهاش که در در این دو شهر تحصیل میکنند آمده بود. چند روزی پاریس بود و الان هم تو هواپیما نشسته و راهی تورنتو هست. این توالت لعنتی هم که همش اشغاله، اگه ایرانایر بود حاج آقا با عصبانیت داد میزد: قیچی کنید، مردم تو صفند. وضعش خراب بود و به خودش می پیچید.
خانم مهمانداری که داشت از نزدیکش رد میشد متوجه وضعیت اضطراری و اورژانس حاج آقا شد. گفت: اشکالی ندارد اگر از توالت خانمها استفاده کنید، بشرطی که قول بدید دست به دگمههایی که تو توالت هست نزنید.
حاج آقا که به توصیه پسرانش کلاس انگلیسی رفته بود، کمی انگلیسی هم میدانست و منظور مهماندار را فهمید. تو توالت نشسته بود که متوجه دگمهها شد. دگمهها با حروف لاتین علامت گذاری شده بودند: «وی.وی»، «وی.ای»، «پی.پی» و یک دگمه قرمز که رویش نوشته بود «ای.تی ». حاج آقا که سبک شده بود، حس کنجکاویش تحریک شده بود و پیش خودش گفت: کی متوجه میشه من به دگمه ها دست زدم؟
با احتیاط رو دگمه ویوی فشار داد. ناگهان آب ملایم ولرمی باسنش را نوازش داد. حاج آقا که داشت حال میکرد گفت: چه احساس لذت بخشی. اینهمه هواپیما سوار شدم تو هیچ توالت مردانه چنین چیز خوبی ندیدم. حقشه به توالت مردانه بگیم مستراح!
بعد رو دگمه ویای فشار داد. جریان آب ولرم قطع شد و بهجایش هوا یا باد ملایم و نیمه گرمی شروع به وزیدن کرد و باسنش را خشک کرد. چه لذتی، حاج آقا اگه دستش بود ساعتها حاضر بود تو توالت بشینه.
بعدش حاج آقا دگمه پیپی را فشار داد. یه چیزی شبیه همانی که خانمها با آن صورتشون را پودر مالی میکنند شروع کرد به پودر مالی باسن حاج آقا و عطر خوب و خوشی هم توی فضای توالت پیچید.
حاج آقا که حسابی کیفور شده بود پیش خودش گفت: چه احساس شیرینی. اما این توالت خانمها هم عجب چیز محشریهها. این که توالت نیست. اتاقی پراز احساس و عشق و محبته. برگشتم ایران تو ویلای مرزن آباد میدم درست کنند. لبخند رضایت بخشی بر لبانش نشست و چشمانش را بست و بوی خوش پودر را با نفس عمیق بالا کشید. لحظه ای کوتاه یاد آن سالهای خیلی خیلی دور افتاد. حدود بیست سیسال پیش که تو هوای سرد زمستانی مجبور بود آفتابه را بر داره وبره آنطرف باغ از چاه آب برداره و بعد گوشه دیگر باغ بره توالت. توالت که نه، همان مستراح. حاج آقا چشمها را باز کرد و این افکار و خاطرات ناجور را که میخواستند کیفش را کور کنند از خودش دور کرد. پودر مالی که قطع شد حاج آقا به دگمه قرمز ایتی خیره شد و گفت بادا باد و انگشتش را گذاشت رو دگمه و فشار داد.
چشمانش سیاه شد و دیگه چیزی نفهمید. بعد که تو بیمارستان تورنتو به هوش آمد و چشمانش را باز کرد اولین چیزی که دید لبخند ملیح یک خانم پرستاربود. با انگلیسی دست و پا شکسته پرسید: چی اتفاق افتاده؟ خانم پرستار گفت دگمه آخری را که فشار دادید دگمه ای است که بطور اتومات پنبه قاعدگی خانمها را بر میداره. بعد یک کیسه نایلونی کوچکی که چیزی شبیه به یک تکه سوسیس تویش بود را نشان داد و گفت: مردانگیتان را میگذارم زیر متکایتان.