فشرده و خشمگینم از صبح که بیدار شدم. همین طور یک ریز دارم با خودم حرف می زنم. خوبه این اصلاح رو از دامون یاد گرفتم: خارش مغز!
حالا همش می فهمم که دارم با خودم حرف می زنم. نالش؛ رسمن دارم از خودم نالش می کنم. می دونید بی تعارف احساس می کنم دچار یک بیماری روحی شدم که باید راهی برای درمانش پیدا کنم. از صبح که بیدار می شوم دچار اماج گلوله های زهرآگین ذهنم شده است. این که چرا یکی به راحتی آب خوردن در مورد دیگری قضاوت می کند. این که یکی چطور به خودش اجازه می دهد در محل تنفس چهار تا آدم دیگر سیگار بکشد. این که چطور کسی می تواند به دیگری تهمت بزند. این که چطور کسی می تواند از بدی های دیگران چشم نپوشد در حالی که خود مشغول به آن است.
ده ها دیگر دیگر وجود دارد که اینگاری این روزها شده است خوره روحم. بدم، من می دانم. می دانم که خودم هم دچار همین درگیری ها هستم. اما دوست ندارم این باشم. گویی بخشی از ذهن تاریخی ما شده است. دیگران دیگران دیگران. قضاوت قضاوت قضاوت. توهین توهین توهین.
بسه دیگه.
بهتره برای این حالاتت یه آزمایش قند خون بگذاری
اردوان!فكر نمي كني يه خورده زيادي در مورد ديگران قضاوت كردي؟تو كه از قضاوت كردن ديگران تاراحتي چرا يه پست كامل قضاوت كردي حتي در مورد خودت!اين كار انرژي ذهن رو هدر ميده..