در اندوهی که بی نشان است

امشب یه باره انگاری تمام سیم هایی که باید به برق وصل می بود کشیده شد. دنبال دلیلش گشتم. شاید اشکال از این آهنگ تم وبلاگ ندا بود که پاک سیم ها را قاطی کرد. شاید هم چیزهای دیگری که نمی توانم آن ها را از هم در ساعت دو و بیست و پنچ دقیقه صبح از هم تشخیص داد. حکایت چیست، نمی دانم. دم سفر می شود حالم رنگی دیگر می گیرد. انگار حدیث رخت بر بستن است. با خودت از فکرهای پر اندوه شروع می کنی. با تانی به تصویرهای مانده در آلبوم فکر، نگاه می کنی و می دانی دارد دلت برای چیزهای که کنارشان هستی تنگ می شود وبا خودت می گویی دنیا بی منتها است، دنیا همین است. لحظه هایش بی همتاست. چرا شیخ می گوید: هر کسی نقش خود خواند و از صحنه رود. شیخ! من که ایستاده ام. صحنه جاریست.

پشت سرم را به بهانه سفر نگاه می کنم. یاد دوست داشتن ها می افتم یا غم؟  این که باز می خواهم روز ها را تنها باشم انگار خود بخشی از این کتاب بی دل است. دلم برای دوست داشتنی هایم تنگ می شود…

همین برای بیدار خوابی چنین بی ترحم کافی نیست؟

بیان دیدگاه