افشین غلامی دوست عزیزیه برام که هر از گاهی اگر دست نوشته ای داره برام می فرستنه و می گه بزن رو اردوان نوشت. ما هم می گیم: چشم.
—
يادم مياد وقتي بچه بودم شبها يك سريال طنز گونه ايي بنام دائي جان ناپلئون از تلويزيون هاي سياه و سفيد ولامپي اونموقع پخش ميشد ، ماجرااز اين قرار بود كه يك پيرمرد يك بازمانده از جنگهاي ممسني و كازرون كه طي اون قواي ايران بدست اشغالگران انگليسي كلا تارو مار شده بود ، بزرگ خانداني بود كه همه چيز و همه كس آن بوي بذله ميدادند الا خود دائي جان عزيز ، اون كه در خلال جنگ بدرستي دريافته بود كه هر كجا كه پا ميذاره اثري از انگليسها ميبينه ، به همه چيز و همه كس بدبين بود ، تا اونجاكه هيچ واقعه ايي رو خالي از حضور و مديريت اونا نمي دونست حتي افتادن يك برگ از درخت ، خلاصه همه و همه رو كار انگيسها ميدونست با اون چشاي سبزشون ..
يادش بخير . خدا نويسنده كتاب روهم بيامرزد ، ايرج پزشك زاد ، مردي كه معلوم نشد چرا ديگه ننوشت شايد هم انگليسها نذاشتن …البته متن كتاب با اونچه بصورت سريال درآمده بود تفاوتهايي داشت و مميزي اون زمان ( داد از اين مميزي كه مثل زبل خان هميشه و همه جا هست )بنا داشت با ارائه تصويري كميك از اونچه نويسنده كتاب مد نظر داشت به نوعي ماهيت موضوع رو لوث كنه ، ولي نشد!
سال سال 1387 هجري شمسيه ، سال ها از اون روزا گذشته ، شب ها خواب مي بينم توي جنگ ممسني هستيم و انگليس ها با اون چشاي سبزشون همه جا هستن ، تو خواب داد مي زنم : قاسم كار كار انگليساست .