به قول حمید دیگران هم که می کنند ما باز هم باید احساس شرم کنیم:
The Kelly Family – Children of Kosovo
به قول حمید دیگران هم که می کنند ما باز هم باید احساس شرم کنیم:
The Kelly Family – Children of Kosovo
تصویر از این جا به عاریت گرفته شده.
در پی نتیجه نگرفتن در المپیک اعلام شد:
اصلن قهرمانان اصلی شهدای اسلام و انقلابند.
به خدا اس ام اسی بود.
مردم و نفهمیدم آنکه این گونه شعر می سراید چطور سوخته است که تمام وجودش آتش می شود. علی رضا با صدای نازنینش این آتش را تکمیل کرده. امرو با این هوا تیر خلاص شرر بر جانم نشست.
سر صبح دلتنگی؟ اما بد جور آوار شده. یه میل آمد. پیام بود؟ نمی دونم شاید. این بار کاملش رو داشتم. به این بارون امروز که تو سرزمین استوایی من! می باره می خورد.
حالمان بد نيست غم کم مي خوريم کم که نه! هر روز کم کم مي خوريم
آب مي خواهم، سرابم مي دهند عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردي؟ آفتاب!
خنجري بر قلــــــــــــب بيمارم زدند بي گناهي بودم و دارم زدند
دشنه اي نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمي پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد مي شوم خوب اگر اينست من بد مي شوم
بس کن اي دل نابساماني بس است کافرم! ديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ي مردم شدم
بعد ازاين بابي کسي خو مي کنم هر چه در دل داشتم رو مي کنم
نيستم از مردم خنــــــــجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستي کار ماست چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر مي کنم طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمي گويم که خاموشم مکن من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش من نمي گويم مرا غم خوار باش
من نمي گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما يـــــــاري نبود قصه هايم را خريداري نبود!
واي! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون مي چکد خون من،فرهاد،مجنون مي چکد
خسته ام از قصه هاي شوم تان خسته از همدردي مسموم تان
اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلي،کسي مجنون نشد
آسمان خالـــــي شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان
کـــــوه کندن گر نباشد پيشه ام بويي از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!
هيچ کس اشکي براي ما نريخت هر که با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم گاه بر حافظ تفاءل مي زنم
حافظ ديوانـــــــــــه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:
» ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم»
اوهوی ی ی ی
آقای هنرمند. چی خودتو لوس می کنی. خانوادش بگذره ما نمی گذریم. کارت به جایی رسیده راه افتادی برای قاتل جانی پول جمع می کنی که دیه بدی؟
بابا تو می آرم جلو چشتت فک کردی این مملکت صاحاب نداره.
اوهوی ی ی ی
من تکلیف همه تون رو روشن می کنم. دادسرای جنایی مال جنایتکارایی مثل شماست دیگه.
آی بچه بدو احظاریه این مرتیکه مسخره ریز علی فداکارو ببر در خونش ببینم…