ساعت از شش صبح گذشته است و من بی خواب شده ام. چند خبر توی سرم برای خودشان غوغا راه انداخته اند. گاهی این طوری می شود و درمانش هم نوشتن است اما کارم راه نمی افتد. خبر این است: رضا حجازی کسی که در پانزده سالگی مرتکب قتل شده، ساعت چهار صبح امروز باید اعدام می شده، بدون خبر به وکیل و ابلاغ قانونی به خانواده اش. حالیم نیست چه مرگم است. می دانم که مصطفایی وکیلش بنا بوده شبانه برود اصفهان اما نمی دانم الان که نزدیک هفت صبح است باید از وکیلش بشنوم که بر سرچوبه دار جنازه اش است و یا هنوز امیدی هست.
دستم به تلفن نمی رود. به بهانه این که خواب باشد. اما مگر می شود وکیل کسی که می خواهند چهار صبح اعدامش کنند خواب باشد؟
پس ترسم از کجاست؟ زنگ را می زنم. مصطفایی مختصر می گوید که پشت در زندان است و موکلش اعدام نشده. می گوید مسئله اشکال عدم ابلاغ به وکیل باعث این شده که حکم اجرا نشود. نفسم حالا راحت تر بالا می آید. قرار می شود خبر های امیدوار کننده را دو سه ساعت دیگر بگیرم. یاد دلهره ام در شب اعدام بهنود شجاعی می افتم که پدرش می گفت سعیمان رامی کنیم تا بهنود اعدام نشود و انگار آن شب من پای چوبه بودم.
اما حالا خبر فرق می کند. وکیل رضا می گوید که اعدام نخواهد شد. دست کم تا مهلتی دیگر و رضایت اولیای دم.
تا زنگ زدن کلی راه است. به یکی دو گزارش عقب مانده ام می پردازم. به برنامه های تی وی های اینترنتی تا کمی سرم بند بشود. مدیر یکی از این تلوزیون ها دارد برام از ایرانی و هویت می گوید از احساس تعلقی که در جوان های ایرانی مقیم آمریکا به فرهنگ ایرانی هست. رضا حجازی متولد سال 1367 اما جلوی چشمم رژه می رود. آدم کشته، می دانم در 15 سالگی با خودم فکر می کنم چند بار به خودش لعنت فرستاده.
مدیر تلوزیون دارد برایم می گوید که ایرانی ها روی کار فرهنگی عقب می کشند. ایرانی ها …
رضا حجازی با یک ضربه کارد یک پسر هم سال خودش را کشته. یعنی وقتی به بیمارستان می رسانندش مرده بوده. تشخیص پزشکی قانونی: قطع شریان های اصلی.
حدود ساعت از دو گذشته است. مصطفایی این بار جوابم را پشت فرمان می دهد. خبر ها خوب است. گفتگوی مفصلی می کنیم. اشکال ماهوی این جرائم و احکامش، سرنوشت رضا و آدم های دیگری که مانند او منتظر حکم هستند، حرف از این که در قانون ما اعدام برای سنین صغیر را نداریم. این گپ ها ادامه پیدا می کند. کمی رو براه تر از صبح به نظرم می آید.
می گوید: وقت هست. رضا اعدام نمی شود. می رویم سراغ مردم. رضایت و استراژی های بعدی.
گفتگو را ادیت می کنم و خیالم راحت می شود.
نشسته ام و به لب تاپ نگاه می کنم. خبر این است: رضا حجازی اعدام شد!
زنگ می زنم باور نمی کنم. وکیلش تایید می کند. می گوید تا 11 اعدام نشده بوده حتا به بند عمومی برگشته است. اما بعد از رقتن خانواده اش به پای چوبه دار می رود و اعدام می شود.
می خواهم با خانواده اش صحبت کنم، چه بگویم؟
برای ام کافی است. مصطفایی می گوید هنوز شوکه است. حال خودم را نمی فهمم.
معلول اجتماع حذف شد. همه چیز تمام. او نیازی به رضایت ندارد. دیه هم نباید خانواده اش با فروختن فرش شان بدهد. زیر چوبه دار هم زندگی نمی کند.
اصلاح می کنم پست قبلی را:
رضا حجازی اعدام شد.
رضا بی خبر از خانواده و وکیلش اعدام شد.
رضا پاک شد.
رضا تمام شد.
جامعه باز هم امنیت درش برگشت چون این قاتل 15 ساله خذف شد.
برای خودش هم خوب است. امشب بعد از پنچ سال جایی می خوابد که هزار تا قفل ندارد.
رضا بی خبر اعدام شد. همین…