امروز داشتم گزارشی در مورد مشکلات عدم آموزش صحیح روابط جن س ی در ایران می نوشتم، یاد چیزی افتادم که چند سال پیش در مشهد وقتی بر روی روسپیگری تحقیق میکردم افتادم. به واسطه یکی از کاسبهای بازار قسطنطنیه این شهر با دختری آشنا شدم که هفتهای یکبار به این بازار میآمد و در قبال اندک هدیهای؛ توجه کنید نه پول، بل که هدیه که میتوانست یک جفت جوراب زنانه، یا ماتیک و عطر باشد، خود را در طبقه بالای همان مغازهها در اختیار مشتریهای با مرامش بگذارد. دخنرک که پدری متمول و اتفاقن متشرع هم داشت روزی به هوای دوستی، حاضر به گپی کوتاه شد. پرسیدم چرا؟
ساده گفت: من محبت گدایی میکنم! چیزی که پدرم یک بار هم به من هدیه نکرد. فقط از نه سالگی برایم چادر مشکی خوب خرید و برای نماز صبح بیدارم کرد. به من یاد داد که کسی مرا نبیند. اما یاد نداد چه کنم برای دل بی صاحبم. خودش سه چهار تا صیغهای داشت من چرا این طوری پیدا نکنم.
آن روزها یادم می آید وقتی این دوست از مشتری های متنوع و پیر و جوان و عطر و رژ لب به دست تعریف می کرد که چطور دخنرک را در بالکن مغازه شان لخت می کردند حالم از همه چیز بهم میخورد.
چرا ؟ من عوضيم كه چنين خبري به حد گريستن و تنهائي دختر مي اندازدم يا آنان كه …. خدايا سواران نبايد ايستاده باشند ….
اردوان جان گزارش رو توی زمانه خوندم
/
می شد حرف هایی بزنیم با هم
شاید وقتی دیگر
من معتقدم بعضی مردها را هم، یعنی این «مردک» ها را هم باید لخت کرد. با همان قصاوت و همان پلیدی خودشان. طور دیگر نمی شود