حقیقت امر این است که من خیلی اهل فوتبال نیستم. یعنی اصلن نیستم. در باشگاه های دنیا، فقط منچستر یونایتد سر آلکس فرگسن را برای فرهنگ سازی اش می شناسم و بس، آنهم دوراردو. در ایران هم هیچوقت سر از داستان این قرمز و آبی و گل باقالی در نیاوردم، چون می دیدیم که خرج هر دوی این ها را یکی، یعنی دولت می دهد. اما چند مورد در فوتبال برایم همیشه بیاد ماندنی بود.
یکی پیروزی ایران بر استرالیا که بی اختیار وقتی احمد رضا عابد زاده توپ را می گرفت فریاد می زدم و یا بعد پیروزی با اشک رفتم خیابان و مردم را دیدم و بیشتر اشکم در آمد. البته پیروزی های بعدی باز هم داستان تکراری رویارویی مردم و نظام شد و از دماغم در آمد.
دیگری، پبروزی پرسپولیس بود که نمی دانم چرا زمانی اسم زیبای پرسپولیس را کدام شیر پاک خورده ای گذاشت بود پیروزی. اما این یکی برایم بیشتر پیروزی افشین قطبی بود که روزی پایش را در فرودگاه تهران گذاشت مادرش را بغل کرد و اشک ریخت. من بی اختیار بر خلاف فوتبالی نبودن اخبار این ایرانی محترم را دنبال می کردم. آدمی که فحش نمی داد. آدمی که پرخاش نمی کرد. آدمی که دماغش را بالا نمی گرفت. آدمی که نان هم کاسگی با این و آن را نمی خورد.
در مصاحبه هایش می دیدیم که چقدر ساده بود و در خندیدنش که انگار ابایی از بی دریغ بودن نداشته باشد. کاری که ما دیگر از هم دریغ می کنیم.
حالا بعد از این پیروزی دیدم افشین قطبی رفتنی شده. دیدم ساده و صمیمی می گوید که دیگر نیست.
این پروژه سال های سال جامعه ماست. نخبه کشی.
