ساعد مراغه اي از نخست وزيران عهد پهلوي نقل کرده است: زماني که نايب کنسول شدم با خوشحالي پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم. اما وي با بي اعتنايي تمام سري جنباند و گفت:» خاک بر سرت کنند؛ فلاني کنسول است؛ تو نايب کنسولي؟» گذشت و چندي بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه ايي حق به جانب. باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت:» خاک بر سرت کنند؛ فلاني معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولي؟» شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت:» خاک بر سرت؛ فلاني وزير امور خارجه است و تو…؟»
شديم وزير امور خارجه گفت: «فلاني نخست وزير است …خاک بر سرت!» القصه آن که، شديم نخست وزير و اين بار با گام هاي مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابي يکه بخورد و به عذر خواهي بيفتد. تا اين خبر را دادم به من نگاهي کرد؛ سري جنباند و آهي کشيد و گفت:» خاک بر سر ملتي که تو نخست وزيرش باشي!»
in yeki ra khob omdai…