کو یوسف خوش نام ما
اردوان روزبه
ابراهیم حاتمیکیا و «بوی پیراهن یوسف»، تلویزیون برای چندمین بار نشان میدهد و من باز رفتم پای خاطرات روز های دوری که حالا میبینم از اون روزها هفده – هیجده سال میگذره. من روزنامه قدس کار می کردم و تازه روزنامه نگاری رو شروع کرده بودم. خبر برگشتن آزادهها رو از بچههای روزنامه شنیدم. باور کردنی نبود، مثل جنگ که فکر میکردم هیچ وقت تمومی نداره. اما اونا داشتن بر میگشتن. همه جا پر بود از شایعه. یکی میگفت تا چند ماه دیگه قرنطینه هستند. یکی میگفت باید سپرده بشن به دست نیروهای اطلاعاتی تا سوابقشون معلوم بشه و یکی دیگه میگفت بعضی ها برنگشتن و هزار حرف دیگه. اما من روزی که کارت استانداری رو که مجوزی بود برای اینکه بتونم عکس از «اسرا» بگیرم رو دیدم، باور کردم که دیگه اونا پشت در همین خونه ها هستن. با علیرضا سپاهی همکارم تو بخش اجتماعی بنا شد یک گروه تشکیل بدیم. من عکس میگرفتم و اون مینوشت. خسته نمیشدیم. فارغ از اینکه، کی برای چی جنگیده بود، دیدن این وصل، حالت عجیبی داشت. سر کوچه ها چراغونی بود. محله ها شلوغ بود و همه می ا»دند و می رفتند. اسرا اول وارد اردوگاهی به نام «ثامن الائمه» می شدند و بعد با بدرقه مردم راهی خونه. بعضی صحنه ها عجیب داشت. خیلیها شناخته نمیشدند. وجه اشتراک همه صورتهای تکیده و سبیل بود، با لباسهای خاکی رنگ. بعد موج خاطرات اسرا شروع شد و من و علی رضا هر شب سر از خونه یک آزاده در میآوردیم. همه جوره داشت توش؛ اسرای اردوگاه رمادی و زندان تکریت تا اردوگاه موصل یک و دو، هر کدوم یک جور بود. اما نقطه مشترکش اسارت بود. از تونل مرگ میگفتند و از سه روز تو فضای باز ایستاده نگه داشتن. یادم مییاد با یک خلبان صحبت کردیم که با مرحوم تند گویان در زندان تکریت هم بند بود و میگفت که اونجا زنده دیده اش. با بچه هایی آشنا شدیم که روز اسارت سیزده سال داشتند و روز آزادی شده بودند یک مرد تکیده بیست و دو ساله. صحنه های خاصی بود. هر فریم معنای خودش رو داشت. عکس میگرفتم و گنگ بودم. اشک ریختن مادرها برام تکراری نمیشد. صحنههایی که بی تکلف خواهرها وسط خیابون برادراشونو بغل میکردند و یا زنهایی که شوهرانشون رو بی پروا میبوسیدن. اون روزها عادی شده بود که آدم ها سر بر شانه هم بگذارند و گریه کنند و البته تو نفهمی معنای اون گریه ها چیه شادی یا غم.
یادم مییاد پیرمردی رو که از یه روستا آمده بود با عکس پسر مفقود الاثرش. تو چند خونه رفته بودم میدیدمش. از همه سراغ گمشدهاش رو میگرفت. میگفت پسرش عصای دستش بوده و رفته جنگ و دیگه برنگشته. نه خطی و نه خبری، اما خواب دیده که زنده است. خونه یک خلبان رفتیم که تو محله ای به نام آپارتمانهای مرتفع بود، روزی که اسیر شده بوده دخترش یک ساله بود و وقتی برگشته بود دختر کلاس سوم دبستانیش با خجالت پرسیده این آقا کیه پیش مامانم نشسته؟ یادم مییاد عکس رو طاقچه زنی بود که باورم نمی شد همین آدمی باشه که می دیدم. یعنی غریبی و انتظار اینقدر آدم رو پیر میکنه؟ چروک های صورت و نگاه نگران انگار سهم این زن از اسارت بود.
بعدها حرف زیاد شنیدم. از اینکه بعد از بازگشت اسرا، همه اونهارو توی یک اردوگاه جمع میکردن و بیست و چهار ساعت بهشون مهلت میدادن تا از اونهایی که فروخته بودنشون و یا با عراقی ها همکاری کرده بودند انتقام بگیرن. یا اینکه شنیدم یه جا اسیری که مفقود الاثر اعلام شده بود، وقتی برگشته بود همسرش با مردی ازدواج کرده بود و یه بچه داشت و یا اینکه کسانی به دست هم بند هاشون تو راه به جرم خیانت کشته شده بودند و خیلی چیزهای دیگر. نمیخواهم انتقاد کنم، شاید ضرورت اون روزها بود. همه چیز آن روزها برایم سخت و حقیقتی بود. اما واقعی تر از این، برای من سردی و بی رحمی جنگی بود که آدمهایش هم را می کشتند، اسیر می کردند و جسم همدیگر را پاره پاره می کردند و هیچکدام یکدیگر را نمیشناختند.
مرگ بر جنگ
جنگ بي مرگ است اما مرگ بي جنگ هم هست
از تو ميپرسم
آيا مرگ بي جنگ دوست داشتنيتر است
يا مرگ با جنگ
يا مرگ در جنگ …
گفتین: وقت کردی سری به وبلاکم بزن , ولی انگار یکم بد موقع اومدم قسمت ما هم این بود دیگه …
شوخی کردم ها
تلخ و شیرین بود این نوشته تا میومدی بری تو حال و هوای برگشت اسرا زدی تو حالمون و بردیمون تو هوای سرد جنگ تو نامردیا و بی مروتی هاش نمیدونم قشنک بود یا زشت نمیدونم باید یادمون بمونه یا پاکش کنیم …
ممنون اردوان از مطلب زیبایت.
راستی جنگ هنوز دارد کنار گوشمان نفس می کشد.بوی بد دهانش به شدت آزار دهنده است.
بوی جسد متلاشی شده می ماند این بو …
راستی !
تاریخ باز قرار است طبق عادت بد همیشه گی اش تکرار شود؟!!!
salam dooste aziz poste ghashanbi bood
boye pirahane yosof ham ghashang bood ama ashghal shod
inghadr neshonesh dadan ke hale adam beham mikhore
kasti ye sari be man bezan
harzegoye hae ziadie vali khodam midonmo basss
good luck
این حمید بالایی من نیستما! گفته باشم!!
وای از این حکایات نگو که تکرار میشه خدایا خدایا.
یوسف ،خسرو …..، مصعومه ،ناهید … اونایی که اومدن و اونایی که نیومدند … بعضی اسیرند اونجا بعضی اسیرند اینجا … لعنت به هر چی اسارته … لعنت به اینکه من اسیره خودمم و دلم اسیر یه دوست که از من رنجیده بی اون که بدونه اندازه سلول اون تمام قلب و روح منه …
باسلام
بعضی مطالب درج شده در عنوان اصلی شاید حقیقت نباشد
کشتن / قرنطینه / نیروهای اطلاعاتی
و اینکه خیلی پیر و تکیده شده اند
ما برای خدا رفتیم و پشیمان هم نیستیم
شاید چند روز اول کمی فرق داشتیم ولی بعد از یکی دو ماه اگه به کسی میگفتیم هشت سال اسیر بودیم باور نمی کرد
دو خاصییت انسانها انس و نسیان است که کلمه انسان هم از همان است
انس یعنی انس و عادت کردن
نسی یعنی فراموشی که به ما دست می دهد
با این دو خاصیت هم به اسارت عادت کرده بودیم و هم بعضی وقتها باورمون نمیشد که یه وقتی تو ایران بودیم
ولی با این حال امیدوار هیچ وقت اسارت نصیبتون نشه
آزاده هشت ساله