مي داني؟ من گاهي سايه مي شوم و نرم نرمک همراه تو مي آيم. فرقي هم نمي كند شب باشد يا روز … گيرم روز باشد و تو مرا در روشني اتاق دلبازت يا ميان لكه هاي نور ولو شده روي قاليچه گم كني. شايد هم شب باشد و تو دست ببري و چراغ را بزني و من محو شوم جلوي چشمانت كه تنگشان كرده اي تا از اين زردي بي رمق آزرده نشوند.
باور كن فرقي نمي كند. من سايه مي شوم و تو هي مرا جا مي گذاري … دم صبح درست كنار بازوانت وقتي كه خوابت سنگين مي شود و به پهلو مي غلتي و آخر شب كه دهانت از طعم گس خواب و خستگي تلخ مي شود و دست مي بري و آب را سر مي كشيباور نمي كني. مي دانم. حالا هي آب بپاش و دست بكش بر اين چهره بيگانه اي كه قاب آينه را پر مي كند.
تو مرا كه سايه بودم در تاريك و روشن اتاقي جا گذاشتي كه مردي در آن خانه داشت. مردي كه در آينه هم گوشه راست لبش به خنده باز مي شد.